دلا ديوانگي تا كي
محمد عارف یوسفی محمد عارف یوسفی

دلا ديوانگي تا كي, زمن بيگانگي تا كي

روي صدبار به تكرار اين ره پيموده گي تا كي

شدم آواره ومجنون, چو بسمل افتاده در خون

ز چه ميگيري ام آزمون, كه اين درمانده گي تا كي

دلم بند سر و رويش, شدم بسته به گيسويش

كشد هردم مرا سويش, چنين وابستگي تا كي

چو دیدم جان  ز جا نم رفت ,  همه تا ب و توانم رفت

زشرم حرف زبانم رفت , ببین شرمنده گی تا کی

نوایم ناتوانی خواند , سکوتم بیزبانی خواند

قصه ام را مجانی خواند , دیگر بیگانگی تا کی

به دو چشمانش جان باختم, به ديدارش جهان باختم

زمين و آسمان باختم, ديگر بازندگي تا كي

بگفتا جان بده,دادم, بگفت ارزان بده,دادم

برفت آخر نكرد شادم, دلا آزرده گي تا كي

مرا آخر رها کرد رفت, دیگر یک آشنا کرد زفت

به دردم مبتلا کرد رفت , دیگر ایستاده گی تا کی

به كوي جانان جايم نيست, به خويش و دوست راهم نيست

ديگريك آشنايم نيست, كه اين بيخانه گي تا كي

بهر جاپا گذارم من, دلي خوشي ندارم من

همه گي بيزار اند از من, ديگر افسردگي تا كي

ديگر يارم نميشناسد, همه از خويش و ميراند

غمم را كس نميداند, مرا ايستاده گي تا كي

فلك بيچاره ام كرده, قضا آواره ام كرده

ستم زمانه ام كرده, ديگر بيچاره گي تا كي

دلم در پيش يارم ماند, تنم در زير بارم ماند

غمم در همه عالم ماند, يارب پاشيده گي تا كي

جهانم  بيوفا گشته, نگار از من جدا گشته

كه دردم بي دوا گشته, كه اين افتاده گي تا كي

ز چشمم اشك جاري شد, چو يار از من فراري شد

سرشكم ابر بهاري شد, غم بارنده گي تا كي

ز غم عقلم گريزان است, دلم را غم فقط جان است

نگاهم سخت پريشان است, كه اين چند دسته گي تا كي

سپاه لشکر غم را , بجنگیدم نکردم آه

چو یارنمیشود از ما , دیگر رزمنده گی تا کی

خداوندا دلم تنگ است, پس خاك وطن تنگ است

به ملك ما چرا جنگ است, بس است آواره گي تا كي

رسيده جان به لب آخر, نميگردد اجل حاضر

كه مرگ هم ميكند تاخير, آخردوگانگي تا كي

بکن عارف رها دنیا ازین پیش که شوی رسوا

غم امروز مبر فردا بس است پسمانده گی تا کی

 

جنوری 2008

10-01-2008

 

 

 

 

 

یک گفتن و چهار شنیدن است کار من

 

یک گفتن و چهار شنیدن است کار من

یک شنیدن و چهار گفتن نیست عار من

یک دکاندار ده خریدار در همه بازار

یک خریدار ده دکاندار در بازار من

نشنیدم این تعامل از ضمیر عقل

دل دهم دل نخواهم بین کار و بار من

در تجارت دل دادم و قیمت نگرفتم

مفلس شدم  کس نکند اعتبار من

بلبل کند فغان به گل  پروانه به شمع

نی به باغ ما را گذر نی مجلس کار من

همچو بلبل به هر چمن ناله کی کنم

در هر چمن کی کند گل آن نگار من

خود میروم به ذوق به دام صیاد خویش

کسی واقف نشد زین جز کردگار من

گر ندارد دل طاقت شکستن دل

خود میشکنم دل بود این پیکار من

هر کس دعا کند  دلش خوار و زار مباد

از من مگیر یا رب تو این حال زار من

عشق ار ارمغان دهد سوختن و ساختن

محروم  ز عشق مباد دل بیقرار من

روم زین دنیا  دنیا بر شما مبارک

کسی دیگریست آنجا در انتظار من

شهر و وطن رها کند پس نمیرود

هر مسافر گر بیاید در دیار من

روزی که عارف میرود ازکنار تو

قول میدهم آنجا تویی در کنار من

گر بمیرم این وصیت را بجا کنید

جسدم را مزار کنید در مزار من

 

 

آمستردام

11-جنوری 2008

11-01-2008

 

 


January 13th, 2008


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان